اولینبار اسم تاجر را از زبان زنی فالگیر شنیدم؛ وقتی که همپای بچههای کوچه مشغول بازی بودم. به تنها چیزی که فکر میکردم بازی با دوستانم بود که مرا شاد میکرد. از میان بچهها نگاهی به من انداخت و گفت که روزی تاجر بزرگی خواهم شد و در روز عروسیام هفت شهر چراغانی و آیینهبندان میشود. خیره نگاهش کردم، زیاد معنی حرفهایش را نمیفهمیدم. آن موقع تازه شش سالم شده بود. حس کنجکاوی در من آنقدر زیاد بود که خودم را باعجله به مادر رساندم و معناي كلمه تاجر را از او پرسيدم. مادر نگاهی مهربان به من انداخت و دستش را به نرمي بر سرم کشید. پدرم املاکی در روستایمان «حجاجی» و شهر دامغان داشت و به كار خريد و فروش مشغول بود. این را آن روز از زبان مادر شنیدم، وقتی که خواست تاجر را برایم معنا کند. آن روز فهمیدم که پدرم علاوه بر مزرعه پسته، دستی هم در کار تجارت دارد و رفاهی که در خانه داشتیم حاصل زحمات او بود. از آن روز اسم تاجر همیشه در ذهنم باقی ماند. همیشه بزرگترها این سوال را از بچهها میپرسند: «بزرگ که شدی میخوای چیکاره بشی؟». هر وقت این سوال از من پرسيده میشد شادی خاصي دلم را پر میکرد و میگفتم: «میخوام تاجر بشم». من خواستم که این رویای کودکانهام رنگی از واقعیت به خود بگیرد. حرف آن فالگیر هرچه که بود انگیزه کودکانهام را به مرور عمق میبخشید. به فال و فالگيري چندان اعتقادي ندارم اما باور دارم كه گاهی عزیز داشتن انگیزه و هدف، انسان را به اوجی که از زندگی میخواهد میرساند. امروز كه به کارخانه تولیدی ابزارمهدی در زادگاهم چشم میدوزم، چیزی که خوشحالم میکند این است که هموطنانم در آنجا روزی حلالشان را کسب میکنند. یاد کودکیام میافتم. یاد همان رویایی که خودم خواستم که به واقعیت برسد. * * * دهم تیرماه سال 1322 هجری شمسی بود که خداوند خواست پنجمین فرزند خانواده ما بهدنیا چشم بگشاید و امکان زندگی را پیدا کند. اسمم را محمدمهدی گذاشتند. چهار برادر و یک خواهر بودیم. زندگیمان در روستای حجاجی از توابع شهر دامغان میگذشت. تحصیلات دبستان را در حجاجی تمام کردم. بیشترین خاطرهام از بازيهاي كودكي است. مدرسه رفتن را هم بهخاطر بازی، خیلی دوست داشتم. اوضاع درسیام در حد متوسط بود. آقای ذوالفقاری را از میان معلمهایم خوب به یاد دارم، تنبیهاش همیشه کتک بود اما من هرگز از او کتک نخوردم. شاید نام خیلی از آموزگارانم را بهخاطر نیاورم ولی چهرههایشان را هنوز به یاد دارم. تفریحم بیشتر بازيهاي دسته جمعی با بچههای روستا بود. یکی از بازیهای ما «توپ مره» نام داشت كه به نوعی همان بازی چوگان بود. اگر در جمع همسن و سالهای خودم بودم معمولا من بهعنوان سرگروه انتخاب میشدم. گاهی هم به شنا میرفتم. یادم نمیآید تا سال نهم جز کتاب درسی کتاب دیگری را خوانده باشم. آن زمان مثل الان نبود که کتابهای غیردرسی خوبی در دسترس باشد. اولین کتاب غیردرسی که توانستم بخوانم یک رمان بود. برای ادامه تحصیلات همراه دو برادر بزرگترم راهی شهر دامغان شدم. روستایمان در بیست کیلومتری این شهر قرار داشت. تا کلاس هشتم را در دبیرستان «فردوس» درس خواندم. شرایط برای ادامه تحصیل مهیا بود و پدر هم حامی ما در این زمینه بود. اینبار از حجاجی فرسنگها دورتر شدیم. من و برادرهايم به تهران آمدیم و در یک آپارتمان کوچک ساکن شدیم. تربيت ما طوری نبود که بخواهیم از اندک رفاهی که خانواده برایمان فراهم میکرد سوء استفاده كرده و روزهایمان را به بطالت و خوشگذرانی بگذرانیم. بهخاطر دارم تا کلاس ششم چیزی بهعنوان پول توجیبی نداشتم. هر چند وقت یکبار که پولی میگرفتم همراه بچهها شکلات و خوراکی میخریدیم و این تفریحی برای من میشد.
لیست موفقیتها - واحد صنعتی نمونه در سال 1381 از طرف سازمان صنایع و معادن (خانه صنعت و معدن). - اخذ رتبه (A) از طرف شرکت طراحی مهندسی و تامین قطعات خودرو داخلی (ساپکو). - اخذ گواهينامه 9001 - 2000 ISO - اخذ رتبه (B) در زمینه تولید انواع ابزارآلات صنعتی و دستی از طرف شرکت گروه بهمن - معرفی بهعنوان کارآفرین برتر از سوی مرکز کارآفرینی دانشگاه امیرکبیر
مظلوميان گفته:۱۳۹۴/۴/۱۲ 3:12 PM
سلام!